با بارش باران قلبم من نیز دلتنگ شد و چشمانم در سکوت سحر در نجوایی تنگ گریست نمی دانم از چه .شاید از باب مهربانی تو بود و جبروت او .. اینکه در این دنیای دراندشت در خفقان جانها در خودخواهی روحها یکی هم باشد که در اوج زیبایی آسمان به فکر تو هم باشد و برایت دعا کند .. هیچ کلامی وبیانی نمی تواند جوابگوی مهرش باشد .باران بارید در کویر خشک جانم در انتهای جاده ی مه الودم در کور سوی نگاهم .. نمی توان انکار کرد نمی توان ندیده گرفت .... می توان سکوت کرد .. وفقط در نگاهی پاک دنبال کرد شهاب سنگ مهر را نور ستاره و درخشش ماه را .. می توان بر نوای شمع شمع شد و بر پر پروانه بال .. در سکوت زبان می توان غرل خوان قلب را به دفتر جان پر کرد از بیت های ناب مهربانی .. دوستی و ..... آنگاه که باران می بارید تو دیدی.. ومن به چشمان تو خیره شدم در خیال خودم و از نگاه تو دیدم زیبایی لحظه ی رویایی را .. دستانم را به سوی دستان مهربانش گشودم و حس کردم چتر مهربانیش را بر آسمان دلم .. حس کردم می توان بدون چترهای کذایی هم زیر باران دل قدم زد و احساس دلتنگی نکرد .. چون جایی خدا هواتو داره و چتر دلی از مهر برایت قرار می دهد که فکرش رو هم نمی تونی بکنی ..