در مدرسه روزگار درس خواندم و از مدرسه عشق غافل شدم .
در مکتب عشق . درس دلدادگیست و عاشقی .
خود را رها کردن و به او اندیشیدن .
ودر مدرسه روزگار می آموزیم تحلیلها را و.
فراتر از سنجش _عقل و منطق جستجو میکنیم زوایای پنهان و ناپیدای زندگی را.
مکتب رفته مدرسه عشقم .
درسهایم را خوانده اما واحدهایش را پاس نکردم .
عمری گذشت و یاد گرفتم مهر ورزیدن را .
محبت کردن را
بی منت و چشمداشت ، دوست داشتن را ...
در مدرسه عشق اگر میخواهی همچو کبوتر ، آسمان را فتح کنی .باید همراه و راهنما داشته باشی.
در مدرسه عشق تظاهر کردم که عاشقم .
درس یاد نگرفتم .
و معادلات و معماهای سخت روز بروز بیشتر میشد .
از پس حلشان برنیامدم..
سخت تر از تصورم بود .
دست به دامان مهرش شدم .
آموخته هایم را بر صفحه دل و با جوهر اشک نوشتم تا از محبتش بر کارنامه ام مهر _ مهر زده و در صحرای سوزان سینه ام تک ماده محبتش را نصیبم کند.
مدرسه عشق را در زیر ستون عشق و در دل میخواهم...
و هر شب جوهر چشمان را نذرش میکنم تا بگشاید فصل دیگری را..