زمان به سرعت میگذرد و من هنوز در خاطرات گذشته غوطه ورم.
امشب نیز در کنج کلبه تنهاییم، روح حیرانم را به آرامش دعوت میکنم.
اما افسوس ، سوز آن سالها از بین نمی رود .
از پنجره انتظار به آسمان می نگرم .
به ستاره ها و ماه .
لبخند میزنم.
گویی ماه هم لبخند میزند .
بدون توجه به چشمک ستاره ها ، دستم را بسوی ماه دراز می کنم.
کاش دست_ دلم هم بسوی او دراز می شد .
ستاره ها برای بدرقه ماه آماده میشوند و من دل ، در گرو خاطرات دارم .
هجوم خاطرات به من نیشخند میزنند .
نمیدانم شاید گذشته را خوب شروع نکردم.
آسمان تنها دلخوشیم هست .
او را بدون ماه و ستاره نمیخواهم.
بی صدا در کنج کلبه ، یاد مهربانی هایت مرا به لبخند وا میدارد .
سالهاست که صدایت را نشنیده ام.
سالهاست که در ناملایمات و فصول زندگی ، یاد تورا با اشک بروی گونه مرور میکنم.
شب میرود و سحر نزدیک است .
من هستم و کلبه ای چوبی و آرامشی که یاد تو همراه با غزل به من داد .
شبهایم درون کلبه با یاد تو سپری میشود .
آرامش یافتم ، آرام جانم .