صدایی به گوشم رسید . گویا از سوی کنعان خبری می آید.
شاید بسر آید دوران هجر و موسم خزان.
دلم غمگین و دل خوش به خبری از سوی صبا.
کنار پنجره انتظار می نشینم. و چشم دل ، به افق جاده می بندم.
شاید خواب می بینم . خوابی گران که با جان_ دل حس میکمنمش.
بوی سحر در کلبه ام پیچید.وقت سحر است و نسیم_ خوش صدای سحری ،از هر طرف رایحه خوش تو را می آورد.
موسم بهار در راه است . شاید تو با بهار بیایی. و کلبه احزانم را معطر کنی.
شاید به تابش سوی چشمانت کلبه تاریکم را روشن کنی.
تو که نیستی این کلبه سنگ صبور من است. و این پنجره همنشین شبهای بی تو بودن.
پنجره .
همان پنجره ای که چشمان پرسش گر مرا حیران نگاه داشته است.
چشمهایم همیشه خیس ، اما تشنه اند.
تو که بیایی چشمانم را فرش راهت می کنم.
لبهایم را برای لکنت آماده کرده ام.
کلبه سر پناه بی سرو سامانیم هست.
بیا که فصل تقسیم لبخند رسید .
فصل تقسیم شبنم و غزل رسید .
بیا با شعرم هم قافیه شو و پایان مثنوی شبهای پریشانیم باش.