بوی بهار پیچیده در کلبه ام.
بهار می آید و می دانی که بوی خوش تو را می آورد.
به یادت هستم. میدانم که به یادم هستی.
حیف از گذر ثانیه ها که بدون تو در گذرند..
لحظه ها میگزرند.
ثانیه ها ، دقایق. در حال گذرند.
ساعات ، روزها . ماه ها . و سالها.
و من به این فکر می کنم که بعد تو چند سال دیگر باقیست.
مدت زیادیست که در کلبه تنهاییم با تو سخن از عشق نگفته ام.
در کلبه ام دیگر حتی حرف هم نمی زنم.
تو رفتی و من در سکوت سوختن و ساختن ، ساختم.
رفتی و چه خوب معلمی بودی.
سکوت را به من آموختی و من با جان_ دل آن را از بر کردم.
اینک نه حرفی نه پیغامی و نه دیداری.
آه چه سکوت معنا داری.
هر چه به عمق رفتنت می اندیشم به معنای تنهایی بیشتر پی میبرم. .
رفتنت معنای غم بود.
تو معنای خنده های بی دلیل منی.
تو سکوت مرا ، حتی شادی معنا دار و بی دلیل مرا میفهمی.
سالهاست که رفته ای و من در کلبه ام به یاد تو نفس می کشم.
زندگیم در سایه فکر تو شکل می گیرد.
تو نیستی و چه حس معنا داری از نبودنت در دل دارم.