من خودم را در بلندترین نقطه کوه در کلبه ام حبس کرده ام. تا بدانی چقدر دوستت دارم.
تو اینجا نیستی اما عطر حضورت و خاطرات شیرین با تو بودن مرا اینجا نگه می دارد.
اینجا درون کلبه ام.
شانه به شانه خاطراتت در لابلای واژه هایم تمامی حروفم.
فاصله بین سطرهایم
با لبخند نشسته ای و مرا نگاه می کنی.
باغ سرسبز و دشت و دریاچه نمی خواهم.
قصر هم نمی خواهم.
همین کلبه مرا کافیست. تا از پنجزه اش به راهی که تو خواهی آمد چشم بدوزم.
راهی که هنوز نسیم عطر تنت را با خود به درون کلبه ام می آورد.
اینجا کنار بخاری هیزمی لحظه به لحظه تو را بیاد می آورم.
نگاه کن باران می آید .
همنوازی میکند با اشکهایم قطرات باران.
عاشق بارانم.
و شبهای بارانی را عاشقانه دوست دارم.
وقتی که سقف کلبه چوبیم با آب باران شسته می شود .
وقتی که گونه هایم با اشک دیده شسته می شود.
وقتی که پنجره کلبه ام با اشتیاق به آغوش خیس باران می رود.
وقتی دانه های باران خود را به شیشه های سرد پنجره می رسانند و با هم همدردی می کنند .
وقتی اشکهایم با آه گلویم همنوازی می کنند .
دیگر از صدای رعد نمی ترسم.
فهمیده ام که این صدای مهیب همان بغض ابرهاست .
که با لحنی خیس و ساده باران می شود.
عاشق رفتن زیر بارانم .
عاشق بوی نم خاک و عاشق طراوت بعد باران .
عاشق سبکی بعد گریه و عاشق بوی اشکهای مانده در چشمم .
بوی نم خاک را دوست دارم.
بوی خاطراتم را می دهند .
خاطرات شیرین و کمی تلخ.
من عاشق بارانم.