دعوت خون خدا یادش بخیر.
خواب و رویاهایمان یادش بخیر.
گر چه ایوان نجف پر نقش بود.
غربت مولایمان یادش بخیر.
پای پیاده از نجف تا کربلا.
آن همه شور و صفا یادش بخیر.
دوستان پاسپورتتان را چک کنید.
رد شدن از مرزها یادش بخیر.
آن فلافل های مخصوص عراق.
شلغم و آب پرتقال یادش بخیر.
پای زخم و تاول و باند و سرنگ.
کیسه خواب و کوله ها یادش بخیر.
پرچم و سربند زرد یا حسین.
تیرهای بین راه یادش بخیر.
تا حسین مانده فقط یک یا حسین.
انتظار و اشک و آه یادش بخیر.
گنبد سقای دشت کربلا.
کشته راه خدا یادش بخیر.
روبرویم آن ضریح پر ز نور.
هیبت شش گوشه را یادش بخیر.
برمشامم می رسد بوی حرم.
آرزوی نینوا یادش بخیر.
قلب ما در کربلا جا مانده است.
اربعین و کربلا یادش بخیر..
.
رهایم کن.سنگینم نکن. بند زمینم نکن.من برای پرواز آمده ام.نه برای سقوط.درهای باز شده آسمان را مگر نمی بینی.که عمق دره را نشانم می دهی.؟من میخواهم پرواز کنم.چشمان پاکم را به من برگردان.این چشمها را به من نداده اند که هر چه تو خواستی ببینم.اینها برای دیدن مسیر پرواز است. که تو آنها را ربودی و راه سقوط را نشانشان دادی.تو میخواهی من روی زمین بمانم.اما دوست منتظر است من به آسمان پر بکشم.تو میخواهی من تاریک باشم او میخواهد آیینه باشم آیینه ای که فقط او را نشان میدهد.تو میخواهی اسیر تو باشم او میخواهد در تمام عالم امیر باشم. تو مرا در امروز خلاصه میکنی و او مرا برای ابد آفریده است.تو انسانیت مرا میگیری و خرج حیوانیتم میکنی.و او انسانیت مرا آزاد میکند تا خرج آسمانی شدنم بشود..رهایم کن.من از تاریکی گریزان بودم. اصلا از تاریکی میترسیدم.تو چه کردی که من با تاریکی خو گرفته ام؟. من از سوی نور آمده بودم.و حالا هم میخواهم به دامان نور بازگردم..رهایم کن.اینها که نشانم میدهی زیبایی نیست. من زیبایی را میشناسم..هر چه به رنگ دوست باشد زیباییست.اینها که تو نشانم میدهی زشتی هایی هستند که نام زیبایی را به سرقت برده اند.دستش بریده باد کسی را که این شنیع ترین سرقت تاریخ انسانیت را انجام داد...رهایم کن ای نفس.من آمده بودم که با دوست باشم.رفیق راهم مقصدم .دنیا و آخرتم او باشد .آمده بودم تا کمتر از او راضی نباشم.مرا به گونه ای آفرید که با کسی جز او آرام نگیرم.آمده بودم دم به دم او را در مقابل خودم قرار بدهم و لحظه به لحظه نگاهش کنم تا بشوم جانشین او بروی زمین.تو حکومت خودم رو به خودم هم گرفتی.چه برسد به جانشینی دوست روی زمین.رهایم کن که دوست دلم را خانه خودش کرد و سند مالکیتش را به نام خویش زد.اما بر سر راهی که به او میرسید.نشستی و دلم را نشانه گرفتی و مرا از دوست جدا کردی.رهایم کن دیگر فریبت را نخواهم خورد من میخواهم بزرگ بمانم.از کوچک بودن فراری هستم.و تو میخواهی مرا در بند کوچکها کنی.رهایم کن که دیگر جز به او که حاکم آسمانها و زمین است راضی نمیشوم.من به اصل خویش باز میگردم .رهایم کن ای نفس.
با بارش باران قلبم من نیز دلتنگ شد و چشمانم در سکوت سحر در نجوایی تنگ گریست نمی دانم از چه .شاید از باب مهربانی تو بود و جبروت او .. اینکه در این دنیای دراندشت در خفقان جانها در خودخواهی روحها یکی هم باشد که در اوج زیبایی آسمان به فکر تو هم باشد و برایت دعا کند .. هیچ کلامی وبیانی نمی تواند جوابگوی مهرش باشد .باران بارید در کویر خشک جانم در انتهای جاده ی مه الودم در کور سوی نگاهم .. نمی توان انکار کرد نمی توان ندیده گرفت .... می توان سکوت کرد .. وفقط در نگاهی پاک دنبال کرد شهاب سنگ مهر را نور ستاره و درخشش ماه را .. می توان بر نوای شمع شمع شد و بر پر پروانه بال .. در سکوت زبان می توان غرل خوان قلب را به دفتر جان پر کرد از بیت های ناب مهربانی .. دوستی و ..... آنگاه که باران می بارید تو دیدی.. ومن به چشمان تو خیره شدم در خیال خودم و از نگاه تو دیدم زیبایی لحظه ی رویایی را .. دستانم را به سوی دستان مهربانش گشودم و حس کردم چتر مهربانیش را بر آسمان دلم .. حس کردم می توان بدون چترهای کذایی هم زیر باران دل قدم زد و احساس دلتنگی نکرد .. چون جایی خدا هواتو داره و چتر دلی از مهر برایت قرار می دهد که فکرش رو هم نمی تونی بکنی ..
میخواهم برایت رنگین کمان دل را رنگ بزنم.
نه به رنگی که خیره کند چشمانت را .
و نه در اوج زیباییش محو شود در چشمانت.
رنگی به سبکی صداقت و به زیبایی محبت.
رنگی به روشنایی مهر و زلالی معرفت.
رنگی که نه آفتاب کمرنگش کند و نه مهتاب رخش را محو کند.
رنگی که نه به باران شسته شود نه به طوفان لرزه بگیرد.
رنگی که آبی آسمان را به تسبیح وادارد و سرخی غروب را شرمسار از بودنش کند.
رنگی که با قلم موی دل کشیده میشود و بر بوم قلب حک میگردد.
نقشی خواهم کشید با جوهری از احساس .
در کهکشانی از خاطرات .
در دنج ترین نگار خانه دنیا.
نقشی که پر بازدید کننده ترین نقاشی عمر است .
و پای غریبه ای به دیدنش گشوده نمیشود..
.
مقصد شهری بود آنسوی باورها.
مقصدشان و باورشان همان تحقق آرمانها بود .
از خود چیزی نمی گفتند .
هر کاری هم بود برای او بود .
خودشان هم گوشه چشمی به نرگس دل ، دل به دریا زده بودند .
غرق در جذبه الهی برای پریدن بال گوشودند .
اما تقدیر چنین بود که بمانند و باشند .
مانده اند تا ما پای حرفها و باورهایمان بمانیم.
نگاهشان دریاییست .
پرنده جانشان چشم به آسمان دوخته .
بال و پرشان همواره برای آسمان باز است .
اینان فرشتگانی هستند که بالشان را به زمین دوخته اند .
عطرشان بهشتی و نفسشان زهراییست .
از ماندنشان دلخور نیستند اما دلداده رحمانیند .
آنان مانده اند تا هنوز هم شمیم شهادت در کوچه پس کوچه های شهر بماند .
مانده اند تا ما بدانیم و یادمان نرود که قرار بود هیچ کس بفکر خودش نباشد .
قرار بود پای روی یکدیگر نگذاریم.
مانده تا دست از قله های دنیا برداریم و سهمی از آسمان داشته باشیم.