خسته شده ام .
من از آنچه دوست دارم خسته شده ام.
نه نه نمی توانم خسته شوم.
بر می دارم دفتر شعرهایم را .
می گشایم اولین غزل را .
می خوانم قصه شبهای تنهایی را .
چیزهای دیگری هم هست .
دستم را روی سینه ام می گذارم ، تا نشکند سد _ قلبم و عشق وارد شود .
یک بار عشق وارد شد و قلبم را به چهار میخ کشید .
می روم و پنجره را باز می کنم .
دوست دارم نفس کشیدن را
پرواز کردن را.
بی هیچ بندی .
رد پرواز را بروی آسمان می بینم.
صدای بالهایش دورتر و دورتر می شوند .
باران می آید .
خیس شده ام .
باران تند و تندتر می شود .
قطرات باران آسمان را به زمین میدوزند.
از دور پرنده ای می آید
بالهایش خیس و سرخ ..
در نگاهش رنگی از عشق
من نشانه های عشق و نشانه های پرواز را گم کرده ام.
تو آمدی و روی پنجره کلبه ام نشستی .
گفتی به آسمان فکر کن .
به مهتاب .
لبانم را تر میکنم و میگویم خواب پرواز را دیده ام.
گفتم آسمان دلم ابریست .
گفتی این ابرها زودگذرند.
می رود و مهتاب می آید
یک سفر در پیش داشت .
خواست برود .
گفتم با هم برویم .
لبخندی زد و بال گشود .
او رفت .
او رفت و شمعدانی های کنار پنجره هر روز عطر او را پراکنده می کنند .