بیا
بیا ای قرار_ جانم.
بیا که پروانه ها بی قرارند.
چشم ها تشنه اشک ،
و دلها در حسرت یک نگاه خیسند .
دیشب دوباره خوابت را دیدم.
با همان لبخند همیشه گیت .
و عطر گل یاس که به خود میزدی .
کنار پنجره نشستی ، خواستم بالت را بگیرم ،
پر زدی و به آسمان رفتی .
شمعدانی های کنار پنجره ، همنوا با من اشک ریختند .
با صدا و آرام پر زدی .
صمیمانه ترین لبخند را زدی .
تو رفتی و اولین قطرات باران به کمک اشکهایم شمعدانی ها را شست .
تو. رفتی و من قسم خوردم هر شب ،
درون کلبه ، کنار پنجره انتظار ،
رو به چشمانت ، نماز بخوانم.
شاید من هم پر بگیرم.
قسم خوردم که با یاد تو شبها را به صبح برسانم.
تو رفتی و باز هم باران را به یاری چشمانم خواندم.
قسم خوردم که باران همدم شبهایم باشد.
قسم خوردم .مهربانی را ،
عشق را ،
خدا را با تو تفسیر کنم..
بعد تو تمام شب هایم بوی باران میدهند .