رهایم کن.سنگینم نکن. بند زمینم نکن.من برای پرواز آمده ام.نه برای سقوط.درهای باز شده آسمان را مگر نمی بینی.که عمق دره را نشانم می دهی.؟من میخواهم پرواز کنم.چشمان پاکم را به من برگردان.این چشمها را به من نداده اند که هر چه تو خواستی ببینم.اینها برای دیدن مسیر پرواز است. که تو آنها را ربودی و راه سقوط را نشانشان دادی.تو میخواهی من روی زمین بمانم.اما دوست منتظر است من به آسمان پر بکشم.تو میخواهی من تاریک باشم او میخواهد آیینه باشم آیینه ای که فقط او را نشان میدهد.تو میخواهی اسیر تو باشم او میخواهد در تمام عالم امیر باشم. تو مرا در امروز خلاصه میکنی و او مرا برای ابد آفریده است.تو انسانیت مرا میگیری و خرج حیوانیتم میکنی.و او انسانیت مرا آزاد میکند تا خرج آسمانی شدنم بشود..رهایم کن.من از تاریکی گریزان بودم. اصلا از تاریکی میترسیدم.تو چه کردی که من با تاریکی خو گرفته ام؟. من از سوی نور آمده بودم.و حالا هم میخواهم به دامان نور بازگردم..رهایم کن.اینها که نشانم میدهی زیبایی نیست. من زیبایی را میشناسم..هر چه به رنگ دوست باشد زیباییست.اینها که تو نشانم میدهی زشتی هایی هستند که نام زیبایی را به سرقت برده اند.دستش بریده باد کسی را که این شنیع ترین سرقت تاریخ انسانیت را انجام داد...رهایم کن ای نفس.من آمده بودم که با دوست باشم.رفیق راهم مقصدم .دنیا و آخرتم او باشد .آمده بودم تا کمتر از او راضی نباشم.مرا به گونه ای آفرید که با کسی جز او آرام نگیرم.آمده بودم دم به دم او را در مقابل خودم قرار بدهم و لحظه به لحظه نگاهش کنم تا بشوم جانشین او بروی زمین.تو حکومت خودم رو به خودم هم گرفتی.چه برسد به جانشینی دوست روی زمین.رهایم کن که دوست دلم را خانه خودش کرد و سند مالکیتش را به نام خویش زد.اما بر سر راهی که به او میرسید.نشستی و دلم را نشانه گرفتی و مرا از دوست جدا کردی.رهایم کن دیگر فریبت را نخواهم خورد من میخواهم بزرگ بمانم.از کوچک بودن فراری هستم.و تو میخواهی مرا در بند کوچکها کنی.رهایم کن که دیگر جز به او که حاکم آسمانها و زمین است راضی نمیشوم.من به اصل خویش باز میگردم .رهایم کن ای نفس.