در کوچه ای تاریک .
همان کوچه تنگ و بی مرد .
همان کوچه سرد .
همان کوچه ای که رخ مادر سوخت .
نگرانی عمه .
صورت سیلی خورده و ماه ندیده .
در آن تاریکی شب و هنگامه بی مردی .
فاصله ها را فهمید .
در آن هنگامه شب مادری از درد دل_ کودکش میگوید .
آه مادرم را دیدم جلوی چشمانم .
افتاد بر زمین .
ناگهان پنهان شد تمام آسمان آن شب .
نمیدانم چه کسی مادر را از زیر لگدهای لعینان بیرون کشید .
شاید همان فرزندش بود که مادر از درد صدایش کرد .
باز باران با ترانه .......
باید از کویر پرسید که باران چیست.
از رودهای خشکیده و از زمین های خشک و تفتیده.
براستی باران چیست؟.
باران می بارد تا روح عاشقانه را سیقل دهد .
باران می بارد برای پنجره ها .
برای چترها .
باران می بارد برسر آنهایی که دلشان پر میزند برای زیر باران رفتن .
باران می بارد تا دستهای خیسم را گرفته و از کویر دل عبورم دهد .
باران می بارد برای سروسامان دادن به کلبه غبار گرفته ام.
برای کلبه تنهاییم.
دستهایم را به قاب پنجره انتظار گذاشته و همنوا با باران انتظار میکشم.
در آستانه پنجره همنوا با قطرات باران گونه هایم خیس می شوند .
نه از بی کسی .
نه از هجوم تنهایی .
بلکه از شوق .
از شوق هوای تو .
تو خودت گفتی زمانی که بیایی باران هم میاید ..
میدانم که احساسم پنهان نمی ماند .
این همان احساس انتظار شبانه است که عاقبت بسر می آید .
دلم را می تکانم .
غصه هایم که ریخت ، تو شاد می شوی.
دلم را می تکانم .
اشتباهاتم که به زمین ریخت ، بگزار همانجا بمانند .
فقط از میان اشتباهاتم یکی را قاب کرده و به پنجره دلت بزن .
دلم را می تکانم.
محکم می تکانم .
تا تمام کدورتها بریزند بر زمین .
دلم را می تکانم تا بریزند تمام غمها .
حسرتها و آرزوها .
محکمتر می تکانم .
تا اینبار تمام خواستنهای بچه گانه ام بریزند .
حالا آرامتر می تکانم.
آرام آرام .
تا نریزند خاطراتم .
تلخ و شیرین فرقی نمی کند .
باید بمانند .
کافی نیست .
هنوز کمی خاک دارد .
تنها یک تکان دیگر .
دلم سبک شد .
حالا این دل جای محبت است .
جای مهرورزی و دوست داشتن .
دعوتشان میکنم تا در پاکترین جا بمانند .
حالا من ماندم و یک دل ،
یک کلبه ،
و یک قاب پنجره
پنجره ای که از پشت آن خاطراتم را می بینم...
لحظه هایم خالی از حضورت میگزرند،
و خاموش تر از صدای سکوت،
لحظه هایم بارانی می شوند.
دلم گرفت .
فانوسی بر میدارم.
در کور سوی این راه تیره .
به کلبه آمدم.
کلبه تنها غمکده شبهای بی تو بودن است .
بین نمازها .
وقت و بی وقت .
رو بسوی محبوب .
آرام آرام .
خمیده تر می شوم.
ادامه دارم.
نبردی براه انداخته ام که تمامی کشته هایش خودم هستم.
در این نبرد فقط دلم را بی خانمان کرده ام.
قحطی ندارد ..
قطعنامه ای دادند برای این ستیز...
پاسخم لبخند قرضی بود .
کشیده می شود در من خاطرات ، همچو ساقه های نی .
شب شد و کوچه ها خودشان را به بی انتهایی می زنند .
متعلق نیستم به زمین .
به هیچ کجا.
به آینده نگاه می کنم .
زادگاهم جاده ها را به دنبالم فرستاده .
در امتداد سایه های غریب ، بدوش میکشم بی سایه ایم را .
شانه به شانه شب، به دوش می کشم غمهایم را .
زمین تحفه ایست در دهان آسمان .
امشب باز هم در کلبه ام ، در میان گذشته ام گم می شوم.
دست از خودم می کشم .
کلمه به کلمه .
واژه واژه شعر می گویم .
و در انتها هزاران نقطه..........