الا یا ایها العشاق موسم شبنم رسید ..
با سحرگاهان ، گل مریم رسید ..
سوی آتش رو به شط شادی کنید ..
گرد شمع _عاشقان ، سو سو کنید ..
ای ملائک ، پای در رکاب عشاق کنید ..
همچو عشاق در وصل_ خود شادی کنید ..
این گروه عاشقان آیند ز ره ..
لیله الفجر است ، عشق را حاصل کنید ..
شط به من شوق تلاطم داده است ..
صدهزار پیمانه و یک رود خم داده است ..
امشب اروند بوی فرات می دهد ..
بر لبان عشاق ، ساقی می می نهد ..
می رسند عشاق ، روح روح ..
می برد اجسادشان را شط ، رو به او ..
آب اروند بوی عطر کوثر می دهد ..
عاشقان را جرعه جرعه می می دهد.
خسته شده ام .
من از آنچه دوست دارم خسته شده ام.
نه نه نمی توانم خسته شوم.
بر می دارم دفتر شعرهایم را .
می گشایم اولین غزل را .
می خوانم قصه شبهای تنهایی را .
چیزهای دیگری هم هست .
دستم را روی سینه ام می گذارم ، تا نشکند سد _ قلبم و عشق وارد شود .
یک بار عشق وارد شد و قلبم را به چهار میخ کشید .
می روم و پنجره را باز می کنم .
دوست دارم نفس کشیدن را
پرواز کردن را.
بی هیچ بندی .
رد پرواز را بروی آسمان می بینم.
صدای بالهایش دورتر و دورتر می شوند .
باران می آید .
خیس شده ام .
باران تند و تندتر می شود .
قطرات باران آسمان را به زمین میدوزند.
از دور پرنده ای می آید
بالهایش خیس و سرخ ..
در نگاهش رنگی از عشق
من نشانه های عشق و نشانه های پرواز را گم کرده ام.
تو آمدی و روی پنجره کلبه ام نشستی .
گفتی به آسمان فکر کن .
به مهتاب .
لبانم را تر میکنم و میگویم خواب پرواز را دیده ام.
گفتم آسمان دلم ابریست .
گفتی این ابرها زودگذرند.
می رود و مهتاب می آید
یک سفر در پیش داشت .
خواست برود .
گفتم با هم برویم .
لبخندی زد و بال گشود .
او رفت .
او رفت و شمعدانی های کنار پنجره هر روز عطر او را پراکنده می کنند .
من خودم را در بلندترین نقطه کوه در کلبه ام حبس کرده ام. تا بدانی چقدر دوستت دارم.
تو اینجا نیستی اما عطر حضورت و خاطرات شیرین با تو بودن مرا اینجا نگه می دارد.
اینجا درون کلبه ام.
شانه به شانه خاطراتت در لابلای واژه هایم تمامی حروفم.
فاصله بین سطرهایم
با لبخند نشسته ای و مرا نگاه می کنی.
باغ سرسبز و دشت و دریاچه نمی خواهم.
قصر هم نمی خواهم.
همین کلبه مرا کافیست. تا از پنجزه اش به راهی که تو خواهی آمد چشم بدوزم.
راهی که هنوز نسیم عطر تنت را با خود به درون کلبه ام می آورد.
اینجا کنار بخاری هیزمی لحظه به لحظه تو را بیاد می آورم.
نگاه کن باران می آید .
همنوازی میکند با اشکهایم قطرات باران.
عاشق بارانم.
و شبهای بارانی را عاشقانه دوست دارم.
وقتی که سقف کلبه چوبیم با آب باران شسته می شود .
وقتی که گونه هایم با اشک دیده شسته می شود.
وقتی که پنجره کلبه ام با اشتیاق به آغوش خیس باران می رود.
وقتی دانه های باران خود را به شیشه های سرد پنجره می رسانند و با هم همدردی می کنند .
وقتی اشکهایم با آه گلویم همنوازی می کنند .
دیگر از صدای رعد نمی ترسم.
فهمیده ام که این صدای مهیب همان بغض ابرهاست .
که با لحنی خیس و ساده باران می شود.
عاشق رفتن زیر بارانم .
عاشق بوی نم خاک و عاشق طراوت بعد باران .
عاشق سبکی بعد گریه و عاشق بوی اشکهای مانده در چشمم .
بوی نم خاک را دوست دارم.
بوی خاطراتم را می دهند .
خاطرات شیرین و کمی تلخ.
من عاشق بارانم.
عشق از تمنای نگاه من و تو تشکیل می شود..
عشق که بیاید تمام من به تو تبدیل می شود ..
وقتی به قصیده نگاه تو می رسم ، شعر و غزل و قصیده می شود ..
امشب شعر و وزن و قافیه جمع می شود ..
شاید شبی دیگر به یاد غزلهای تو صبح شود..
امشب از سالهای _انتظار پنجره تجلیل میشود ..
امشب اشک به چشمان من تحمیل می شود ..
می گریم شاید دوباره مثل همان سالها ..
شبی به یاد آن چشمها دوباره صبح می شود.
خدایا دلم پیش توست و درگیر قدرت تو.
امشب که باز تنهایم ، تنهایی و سرما به تن تب زده ام فشار آورده .
خودم را در کلبه تنهاییم می بینم.
دیوارهای چوبی و پنجره نیمه باز کلبه ام اشک چشمانم را گرم می کند.
خدایا اشک ، مرا به آغوش تو می آورد .
به آغوش گرمت.
خدایا آرامشم همینجاست
همینجا که تو تنهاترین داراییم و من ثروتمندترینم.
آرامشم زیر همین سقف چوبی و کنار این پنجره است .
جایی که گرمای وجودت و باران رحمتت همنوا با اشکهایم بر پنجره کلبه ام میکوبد .
چقدر دلم پرواز می خواهد.
خدایا پرواز می خواهم.
پروازی ابدی بسوی خودت.
خدایا عاشقم
عاشق.
و عاشق را جز وصال چیزی آرام نمی کند.
گاهی اوقات احساسات و حرفهای دلم را برایت می نویسم.
و با تو دست می دهم.
خدایا خواسته ام بزرگ است اما برای تو کوچک و آسان.