سوگواریم نه از سر فقدان شماست.
لیک به حقیقت سوگوار گم گشتن خویشم..
شما به حق آیینه و قرب الی الله هستید .
هر چند جور زمانه غبار بر خانه ساده و بی پیرایه شما نشانده ..
ای شهید دگر مادرت نیست تا با گلاب اشک غبار را از روی سنگ مزارت بزداید..
اینک ماییم و خلوت نیاز..
ماییم و توسل بر سنگی ساده و نقوش پر رمز و راز.
شب فرا رسید و باز هم تنهای تنها در کلبه ام کنار غزلهایم نشسته ام.
فال حافظ می گیرم.
دل طاقت تکرار ندارد.
مانده ام .
بالهایم دیگر توان پرواز ندارند.
خسته اند از تکرار.
گل کرده است آرزوی بازگشت در سینه کبوتر دلم..
جشمانم کاسه آب .
پلک میزنند بسوی مهتاب..
سالهاست بار سنگینی بروی چشمانم دارم..
و این بار سنگین همان انتظار پلکهایم هستند..
حتی توی خواب چشمهایم به لکنت می افتند..
و باران در زیر پلکهایم جمع میشود..
من به بی تو بودن عادت دارم..
حافظ پرسید اهل کجایی؟
گفتم اهل خراب آباد دل...
سالهاست که از شهری بی در و پیکر دل کنده ام و از میان تنهایی آدمهای بی شمارش جدا شده ام.
نوک کوه کلبه ای چوبی ساخته ام.
دیوارهای کلبه همه از واژه های تنهایی و پنجره اش رو بسوی دشت امید و آرزو باز می شود.
سقفش همه از دلنوشته هایم
و نیمکت چوبی جلوی کلبه راز دار شبهای تنهاییم هستند.
امشب که برف می بارد کوره راهی جستم بسوی کلبه تنهاییم.
بخاری هیزمی را روشن کردم .
چه هیزمهای با محبتی
میسوزند و بی چشمداشت محبت میبخشند.
روی صندلی کنار بخاری هیزمی به انتظار می نشینم تا شعرهایم را با او بخوانم.