دلم را می تکانم .
غصه هایم که ریخت ، تو شاد می شوی.
دلم را می تکانم .
اشتباهاتم که به زمین ریخت ، بگزار همانجا بمانند .
فقط از میان اشتباهاتم یکی را قاب کرده و به پنجره دلت بزن .
دلم را می تکانم.
محکم می تکانم .
تا تمام کدورتها بریزند بر زمین .
دلم را می تکانم تا بریزند تمام غمها .
حسرتها و آرزوها .
محکمتر می تکانم .
تا اینبار تمام خواستنهای بچه گانه ام بریزند .
حالا آرامتر می تکانم.
آرام آرام .
تا نریزند خاطراتم .
تلخ و شیرین فرقی نمی کند .
باید بمانند .
کافی نیست .
هنوز کمی خاک دارد .
تنها یک تکان دیگر .
دلم سبک شد .
حالا این دل جای محبت است .
جای مهرورزی و دوست داشتن .
دعوتشان میکنم تا در پاکترین جا بمانند .
حالا من ماندم و یک دل ،
یک کلبه ،
و یک قاب پنجره
پنجره ای که از پشت آن خاطراتم را می بینم...
لحظه هایم خالی از حضورت میگزرند،
و خاموش تر از صدای سکوت،
لحظه هایم بارانی می شوند.
دلم گرفت .
فانوسی بر میدارم.
در کور سوی این راه تیره .
به کلبه آمدم.
کلبه تنها غمکده شبهای بی تو بودن است .
بین نمازها .
وقت و بی وقت .
رو بسوی محبوب .
آرام آرام .
خمیده تر می شوم.
ادامه دارم.
نبردی براه انداخته ام که تمامی کشته هایش خودم هستم.
در این نبرد فقط دلم را بی خانمان کرده ام.
قحطی ندارد ..
قطعنامه ای دادند برای این ستیز...
پاسخم لبخند قرضی بود .
کشیده می شود در من خاطرات ، همچو ساقه های نی .
شب شد و کوچه ها خودشان را به بی انتهایی می زنند .
متعلق نیستم به زمین .
به هیچ کجا.
به آینده نگاه می کنم .
زادگاهم جاده ها را به دنبالم فرستاده .
در امتداد سایه های غریب ، بدوش میکشم بی سایه ایم را .
شانه به شانه شب، به دوش می کشم غمهایم را .
زمین تحفه ایست در دهان آسمان .
امشب باز هم در کلبه ام ، در میان گذشته ام گم می شوم.
دست از خودم می کشم .
کلمه به کلمه .
واژه واژه شعر می گویم .
و در انتها هزاران نقطه..........
از فراسوی کویر دلم ، منتظر طلوع خورشیدم.
خبر به آسمان چشمانم رسید .
انتظار تار و پود قلبم را محاصره کرده است .
عهدیست مرا.
شانه به شانه انتظار، پلک نمیزنم در کوچه های بی قرار..
سالهاست که سکوت آهنگ ملایم کلبه تنهایی من است
پرنده ها ..
آسمان آبی و خنکی نسیم..
هیچکدام جلوه گر نیست ..
بیا ای بهار من .
بیا تا مثل باران هر صبح برایت نغمه عاشقی سر دهم.
در مدرسه روزگار درس خواندم و از مدرسه عشق غافل شدم .
در مکتب عشق . درس دلدادگیست و عاشقی .
خود را رها کردن و به او اندیشیدن .
ودر مدرسه روزگار می آموزیم تحلیلها را و.
فراتر از سنجش _عقل و منطق جستجو میکنیم زوایای پنهان و ناپیدای زندگی را.
مکتب رفته مدرسه عشقم .
درسهایم را خوانده اما واحدهایش را پاس نکردم .
عمری گذشت و یاد گرفتم مهر ورزیدن را .
محبت کردن را
بی منت و چشمداشت ، دوست داشتن را ...
در مدرسه عشق اگر میخواهی همچو کبوتر ، آسمان را فتح کنی .باید همراه و راهنما داشته باشی.
در مدرسه عشق تظاهر کردم که عاشقم .
درس یاد نگرفتم .
و معادلات و معماهای سخت روز بروز بیشتر میشد .
از پس حلشان برنیامدم..
سخت تر از تصورم بود .
دست به دامان مهرش شدم .
آموخته هایم را بر صفحه دل و با جوهر اشک نوشتم تا از محبتش بر کارنامه ام مهر _ مهر زده و در صحرای سوزان سینه ام تک ماده محبتش را نصیبم کند.
مدرسه عشق را در زیر ستون عشق و در دل میخواهم...
و هر شب جوهر چشمان را نذرش میکنم تا بگشاید فصل دیگری را..