بیا
بیا ای قرار_ جانم.
بیا که پروانه ها بی قرارند.
چشم ها تشنه اشک ،
و دلها در حسرت یک نگاه خیسند .
دیشب دوباره خوابت را دیدم.
با همان لبخند همیشه گیت .
و عطر گل یاس که به خود میزدی .
کنار پنجره نشستی ، خواستم بالت را بگیرم ،
پر زدی و به آسمان رفتی .
شمعدانی های کنار پنجره ، همنوا با من اشک ریختند .
با صدا و آرام پر زدی .
صمیمانه ترین لبخند را زدی .
تو رفتی و اولین قطرات باران به کمک اشکهایم شمعدانی ها را شست .
تو. رفتی و من قسم خوردم هر شب ،
درون کلبه ، کنار پنجره انتظار ،
رو به چشمانت ، نماز بخوانم.
شاید من هم پر بگیرم.
قسم خوردم که با یاد تو شبها را به صبح برسانم.
تو رفتی و باز هم باران را به یاری چشمانم خواندم.
قسم خوردم که باران همدم شبهایم باشد.
قسم خوردم .مهربانی را ،
عشق را ،
خدا را با تو تفسیر کنم..
بعد تو تمام شب هایم بوی باران میدهند .
شاعرم ، چند رکعت عشق ... شعرم آرام گرفت .
شاعرم ،چند رکعت شعر ... قلبم آرام گرفت .
شاعرم ، چند رکعت اشک ... پلکم آرام گرفت .
شاعرم ، چند رکعت شمع .. پروانه ام آرام گرفت..
زمان به سرعت میگذرد و من هنوز در خاطرات گذشته غوطه ورم.
امشب نیز در کنج کلبه تنهاییم، روح حیرانم را به آرامش دعوت میکنم.
اما افسوس ، سوز آن سالها از بین نمی رود .
از پنجره انتظار به آسمان می نگرم .
به ستاره ها و ماه .
لبخند میزنم.
گویی ماه هم لبخند میزند .
بدون توجه به چشمک ستاره ها ، دستم را بسوی ماه دراز می کنم.
کاش دست_ دلم هم بسوی او دراز می شد .
ستاره ها برای بدرقه ماه آماده میشوند و من دل ، در گرو خاطرات دارم .
هجوم خاطرات به من نیشخند میزنند .
نمیدانم شاید گذشته را خوب شروع نکردم.
آسمان تنها دلخوشیم هست .
او را بدون ماه و ستاره نمیخواهم.
بی صدا در کنج کلبه ، یاد مهربانی هایت مرا به لبخند وا میدارد .
سالهاست که صدایت را نشنیده ام.
سالهاست که در ناملایمات و فصول زندگی ، یاد تورا با اشک بروی گونه مرور میکنم.
شب میرود و سحر نزدیک است .
من هستم و کلبه ای چوبی و آرامشی که یاد تو همراه با غزل به من داد .
شبهایم درون کلبه با یاد تو سپری میشود .
آرامش یافتم ، آرام جانم .
در کوچه ای تاریک .
همان کوچه تنگ و بی مرد .
همان کوچه سرد .
همان کوچه ای که رخ مادر سوخت .
نگرانی عمه .
صورت سیلی خورده و ماه ندیده .
در آن تاریکی شب و هنگامه بی مردی .
فاصله ها را فهمید .
در آن هنگامه شب مادری از درد دل_ کودکش میگوید .
آه مادرم را دیدم جلوی چشمانم .
افتاد بر زمین .
ناگهان پنهان شد تمام آسمان آن شب .
نمیدانم چه کسی مادر را از زیر لگدهای لعینان بیرون کشید .
شاید همان فرزندش بود که مادر از درد صدایش کرد .
باز باران با ترانه .......
باید از کویر پرسید که باران چیست.
از رودهای خشکیده و از زمین های خشک و تفتیده.
براستی باران چیست؟.
باران می بارد تا روح عاشقانه را سیقل دهد .
باران می بارد برای پنجره ها .
برای چترها .
باران می بارد برسر آنهایی که دلشان پر میزند برای زیر باران رفتن .
باران می بارد تا دستهای خیسم را گرفته و از کویر دل عبورم دهد .
باران می بارد برای سروسامان دادن به کلبه غبار گرفته ام.
برای کلبه تنهاییم.
دستهایم را به قاب پنجره انتظار گذاشته و همنوا با باران انتظار میکشم.
در آستانه پنجره همنوا با قطرات باران گونه هایم خیس می شوند .
نه از بی کسی .
نه از هجوم تنهایی .
بلکه از شوق .
از شوق هوای تو .
تو خودت گفتی زمانی که بیایی باران هم میاید ..
میدانم که احساسم پنهان نمی ماند .
این همان احساس انتظار شبانه است که عاقبت بسر می آید .